کد مطلب:330129 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:326

بخش چهاردهم
بخش چهاردهم

پسرانت چه شدند؟

پس از شهادت علی علیه السلام و تسلط مطلق معاویة بن ابی سفیان بر خلافت اسلامی، خواه و ناخواه برخوردهایی میان او و یاران صمیمی علی علیه السلام واقع می شد. همه كوشش معاویه این بود تا از آنها اعتراف بگیرد كه از دوستی و پیروی علی سودی كه نبرده اند سهل است، همه چیز خود را در این راه نیز باخته اند. سعی داشت یك اظهار ندامت و پشیمانی از یكی از آنها با گوش خود بشنود، اما این آرزوی معاویه هرگز عملی نشد. پیروان علی بعد از شهادت آن حضرت، بیشتر واقف به عظمت و شخصیت او شدند. از این رو بیش از آنكه در حال حیاتش فداكاری می كردند، برای دوستی او و برای راه و روش او و زنده نگه داشتن مكتب او جرئت و جسارت و صراحت به خرج می دادند. گاهی كار به جایی می كشید كه نتیجه اقدام معاویه معكوس می شد و خودش و نزدیكانش تحت تأثیر احساسات و عقاید پیروان مكتب علی قرار می گرفتند.

یكی از پیروان مخلص و فداكار و بابصیرت علی، عدی پسر حاتم بود. عدی در رأس قبیله بزرگ «طی» قرار داشت. او چندین پسر داشت. خودش و پسرانش و قبیله اش سرباز فداكار علی بودند. سه نفر از پسرانش به نام «طرفه» و «طریف» و «طارف» در صفین در ركاب علی شهید شدند.

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 18، ص: 463

پس از سالها كه از جریان صفین گذشت و علی علیه السلام به شهادت رسید و معاویه خلیفه شد، تصادفات روزگار عدی بن حاتم را با معاویه مواجه كرد.

معاویه برای آنكه خاطره تلخی برای عدی تجدید كند و از او اقرار و اعتراف بگیرد كه از پیروی علی چه زیان بزرگی دیده است، به او گفت:

«این الطرفات؟ پسرانت «طرفه» و «طریف» و «طارف» چه شدند؟».

- در صفین پیشاپیش علی بن ابی طالب شهید شدند.

- علی انصاف را درباره تو رعایت نكرد.

- چرا؟.

- چون پسران تو را جلو انداخت و به كشتن داد و پسران خودش را در پشت جبهه محفوظ نگاه داشت.

- من انصاف را درباره علی رعایت نكردم.

- چرا؟.

- برای اینكه او كشته شد و من زنده مانده ام. می بایست جان خود را در زمان حیات او فدایش می كردم.

معاویه دید منظورش عملی نشد. از طرفی خیلی مایل بود اوصاف و حالات علی را از كسانی كه مدتها با او از نزدیك به سر برده اند و شب و روز با او بوده اند بشنود. از عدی خواهش كرد اوصاف علی را همچنانكه از نزدیك دیده است برایش بیان كند. عدی گفت:

«معذورم بدار.».

- حتما باید برایم تعریف كنی.

- به خدا قسم علی بسیار دوراندیش و نیرومند بود. به عدالت سخن می گفت و با قاطعیت فیصله می داد. علم و حكمت از اطرافش می جوشید. از زرق و برق دنیا متنفر و با شب و تنهایی شب مأنوس بود. زیاد اشك می ریخت و بسیار فكر می كرد. در خلوتها از نفس خود حساب می كشید و برگذشته دست ندامت می سود. لباس كوتاه و زندگی فقیرانه را می پسندید. در میان ما كه بود مانند یكی از ما بود. اگر چیزی از او می خواستیم می پذیرفت و اگر به حضورش می رفتیم ما را نزدیك خود می برد و از ما فاصله نمی گرفت. با اینهمه آنقدر با هیبت بود كه در حضورش جرئت تكلم نداشتیم، و آنقدر عظمت داشت كه نمی توانستیم به او خیره شویم. وقتی كه لبخند می زد

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 18، ص: 464

دندانهایش مانند یك رشته مروارید آشكار می شد. اهل دیانت و تقوا را احترام می كرد و نسبت به بینوایان مهر می ورزید. نه نیرومند از او بیم ستم داشت و نه ناتوان از عدالتش نومید بود. به خدا سوگند یك شب به چشم خود دیدم در محراب عبادت ایستاده بود، در وقتی كه تاریكی شب همه جا را فرا گرفته بود، اشكهایش بر چهره و ریشش می غلتید، مانند مارگزیده به خود می پیچید و مانند مصیبت دیده می گریست.

مثل این است كه الآن آوازش را می شنوم. او خطاب به دنیا می گفت: «ای دنیا متعرض من شده ای و به من رو آورده ای؟ برو دیگری را بفریب (یا هرگز فرصتی اینچنین تو را نرسد)، تو را سه طلاقه كرده ام و رجوعی در كار نیست، خوشی تو ناچیز و اهمیتت اندك است. آه آه از توشه اندك و سفر دور و مونس كم.

سخن عدی كه به اینجا رسید، اشك معاویه بی اختیار فروریخت. با آستین خویش اشكهای خود را خشك كرد و گفت:

«خدا رحمت كند ابوالحسن را، همین طور بود كه گفتی. اكنون بگو ببینم حالت تو در فراق او چگونه است؟».

- شبیه حالت مادری كه عزیزش را در دامنش سر بریده باشند.

- آیا هیچ فراموشش می كنی؟.

- آیا روزگار می گذارد فراموشش كنم «1»؟

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 18، ص: 465

پند آموزگار

معاویه، پسر ابوسفیان، پس از آنكه در سال 41 هجری بر تخت سلطنت نشست، تصمیم گرفت با سلاح تبلیغ و ایجاد شعارهای مخالف، علی علیه السلام را به صورت منفورترین مرد عالم اسلام درآورد. انواع وسائل تبلیغی را در این راه به كار انداخت: از یك طرف با شمشیر و سرنیزه جلو نشر فضائل علی را گرفت و به احدی فرصت نداد لب به ذكر حدیث یا حكایتی در مدح علی بن ابی طالب بگشاید؛ از طرف دیگر برخی دنیاطلبان را با پولهای گزاف مزدور كرد تا احادیثی از پیغمبر علیه علی علیه السلام جعل كنند.

اما اینها برای منظور معاویه كافی نبود. او گفته بود كه من باید كاری كنم كه كودكان با كینه علی بزرگ شوند و پیران با احساسات ضدعلی بمیرند. آخرین فكری كه به نظرش رسید این بود كه در سراسر مملكت پهناور اسلامی لعن و دشنام علی را به شكل یك شعار عمومی و مذهبی درآورد. دستور داد همه جا روی منابر در روزهای جمعه لعن علی را ضمیمه خطبه كنند. این كار رایج و عملی شد. پس از معاویه نیز سایر خلفای اموی- برای اینكه علویین را تا حد نهایی تحقیر و آرزوی خلافت اسلامی را از دل آنها برای همیشه بیرون كنند- این فكر را دنبال كردند. نسلهایی كه از آن تاریخ به بعد به وجود می آمدند با این شعار مأنوس بودند و خود به خود آن را تكرار می كردند.

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 18، ص: 466

و این كار در اذهان مردم بیچاره ساده لوح اثر بخشیده بود، تا آنجا كه یك روز مردی به عنوان شكایت جلو حَجّاج را گرفت و گفت: «فامیلم مرا از خود رانده اند و نام مرا «علی» گذاشته اند، از تو تقاضای كمك و تغییرنام دارم.» حجاج نام او را عوض كرد و گفت: «به حكم اینكه وسیله خوبی (تنفر از علی) برای كمك خواهی انتخاب كرده ای، فلان پست را به عهده تو وامی گذارم، برو و آن را تحویل بگیر.» تبلیغات و شعارها كار خود را كرده بود. اما كی می دانست یك جریان كوچك، آثار تبلیغاتی را كه متجاوز از نیم قرن روی آن كار شده بود از بین خواهد برد و حقیقت از پشت اینهمه پرده های ضخیم آشكار خواهد شد.

عمربن عبد العزیز، كه خود از بنی امیه بود، در ایام كودكی یك روز با سایر كودكان همسال خود مشغول بازی بود و طبق معمول تكیه كلام و ورد زبان اطفال همبازی لعن علی بن ابی طالب بود. كودكان در حالی كه سرگرم بازی بودند و می خندیدند و جست وخیز می كردند، به هر بهانه كوچكی لعن علی را تكرار می كردند.

عمربن عبد العزیز نیز با آنها هماهنگ و همصدا بود. اتفاقا در همان وقت آموزگار وی كه مردی خداشناس و متدین و بابصیرت بود از كنار آنها گذشت. به گوش خود شنید كه شاگرد عزیزش علی را لعن می كند. آموزگار چیزی نگفت، از آنجا رد شد و به مسجد رفت. كم كم وقت درس رسید. عمر به مسجد رفت تا درس خود را فرا گیرد، اما همینكه چشم آموزگار به عمر افتاد از جا حركت كرد و به نماز ایستاد و نماز را خیلی طول داد. عمر احساس كرد نماز بهانه است و واقع امر چیز دیگری است. از هر جا هست رنجش خاطری پیدا شده است.

آنقدر صبر كرد تا آموزگار از نماز فارغ شد. آموزگار پس از نماز نگاهی خشم آلود به شاگرد خود كرد.

عمر گفت: «ممكن است حضرت استاد علت رنجش خود را بیان كنند؟».

- فرزندم! آیا تو امروز علی را لعن می كردی؟.

- بلی.

- از چه وقت بر تو معلوم شده كه خداوند پس از آنكه از اهل بدر راضی شده بر آنها غضب كرده است و آنها مستحق لعن شده اند؟.

- مگر علی از اهل بدر بود؟.

- آیا بدر و مفاخر بدر جز به علی به كس دیگری تعلق دارد؟

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 18، ص: 467

- قول می دهم دیگر این عمل را تكرار نكنم.

- قسم بخور.

- قسم می خورم.

این طفل به عهد و قسم خود وفا كرد. سخن دوستانه و منطقی آموزگار همواره در مد نظرش بود و از آن روز دیگر هرگز لعن علی را به زبان نیاورد؛ اما در كوچه و بازار و مسجد و منبر همواره لعن علی به گوشش می خورد و می دید كه ورد زبان همه است. تا اینكه چند سال گذشت و یك روز یك جریان دیگر توجه او را به خود جلب كرد كه فكر او را بكلی عوض كرد:

پدرش حاكم مدینه بود. طبق سنت جاری، روزهای جمعه نماز جمعه خوانده می شد و پدرش قبل از نماز خطبه جمعه را ایراد می كرد، و باز طبق عادتی كه امویها به وجود آورده بودند خطبه را به لعن و سبّ علی علیه السلام ختم می كرد. عمر یك روز متوجه شد كه پدرش هنگام ایراد خطابه، در هر موضوعی كه وارد بحث می شود داد سخن می دهد و با كمال فصاحت و بلاغت و رشادت آن را بیان می كند، اما همینكه به لعن علی بن ابی طالب می رسد، نوعی لكنت زبان و درماندگی در او پدید می آید. این جهت خیلی مایه تعجب عمر شد؛ با خود حدس زد حتما در عمق روح و قلب پدر چیزهایی است كه آنها را نمی تواند به زبان بیاورد؛ آنهاست كه خواهی نخواهی در طرز سخن و بیان او اثر می گذارد و موجب لكنت زبان او می شود.

یك روز این موضوع را با پدر در میان گذاشت.

- پدر جان! من نمی دانم چرا تو در خطابه هایت در هر موضوعی كه وارد می شوی در نهایت فصاحت و بلاغت آن را بیان می كنی، اما هنگامی كه نوبت لعن این مرد می رسد مثل این است كه قدرت از تو سلب می شود و زبانت بند می آید؟.

- فرزندم! تو متوجه این مطلب شده ای؟.

- بلی پدر، این مطلب در بیان تو كاملا پیداست.

- فرزند عزیزم! همین قدر به تو بگویم اگر این مردم كه پای منبر ما می نشینند آنچه پدر تو در فضیلت این مرد می داند بدانند، دنبال ما را رها خواهند كرد و به دنبال فرزندان او خواهند رفت.

عمر كه سخن آموزگار از ایام كودكی به یادش بود و این اعتراف را رسما از پدر خود شنید، تكان سختی به روحیه اش وارد شد و با خدای خود پیمان بست كه اگر

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 18، ص: 468

روزی قدرت پیدا كند، این عادت زشت و شوم را- كه یادگار ایام سیاه معاویه است- از میان ببرد.

سال 99 هجری رسید. از زمانی كه معاویه این عادت زشت را رایج كرده بود در حدود شصت سال می گذشت. در آن وقت سلیمان بن عبد الملك خلافت می كرد.

سلیمان بیمار شد و دانست كه رفتنی است. با اینكه طبق وصیت پدرش عبد الملك، مكلف بود برادرش یزیدبن عبد الملك را به عنوان ولایتعهد تعیین كند، اما سلیمان بنا به مصالحی عمربن عبد العزیز را به عنوان خلیفه بعد از خود تعیین كرد. همینكه سلیمان مرد و وصیتنامه اش در مسجد قرائت شد، برای همه موجب شگفتی شد.

عمربن عبد العزیز در آخر مجلس نشسته بود، وقتی كه دید به نام او وصیت شده است گفت: «انا للَّه و انا الیه راجعون.» سپس عده ای زیر بغلهایش را گرفتند و او را بر منبر نشانیدند و مردم هم با رضایت بیعت كردند.

جزء اولین كارهایی كه عمربن عبد العزیز كرد این بود كه لعن علی را قدغن كرد.

دستور داد در خطبه های جمعه به جای لعن علی آیه كریمه: «ان اللَّه یأمر بالعدل والاحسان ...» تلاوت شود.

شعرا و گویندگان این عمل عمر را بسیار ستایش و نام نیك او را جاوید كردند «1»

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری ج 18 476 هشام و طاووس یمانی ..... ص : 475

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 18، ص: 469

حق برادر مسلمان

عبدالاعلی، پسر أعین، از كوفه عازم مدینه بود. دوستان و پیروان امام صادق علیه السلام در كوفه، فرصت را مغتنم شمرده مسائل زیادی كه مورد احتیاج بود نوشتند و به عبدالاعلی دادند كه جواب آنها را از امام بگیرد و با خود بیاورد. ضمنا از وی درخواست كردند كه یك مطلب خاص را شفاها از امام بپرسد و جواب بگیرد و آن مربوط به موضوع حقوقی بود كه یك نفر مسلمان بر سایر مسلمانان پیدا می كند.

عبدالاعلی وارد مدینه شد و به محضر امام رفت. سؤالات كتبی را تسلیم كرد و سؤال شفاهی را نیز مطرح نمود، اما برخلاف انتظار او امام به همه سؤالات جواب داد مگر درباره حقوق مسلمان بر مسلمان. عبدالاعلی آن روز چیزی نگفت و بیرون رفت. امام در روزهای دیگر هم یك كلمه درباره این موضوع نگفت.

عبدالاعلی عازم خروج از مدینه شد و برای خداحافظی به محضر امام رفت.

فكر كرد مجددا سؤال خود را طرح كند؛ عرض كرد: «یا بن رسول اللَّه! سؤال آن روز من بی جواب ماند.».

- من عمدا جواب ندادم.

- چرا؟.

- زیرا می ترسم حقیقت را بگویم و شما عمل نكنید و از دین خدا خارج گردید.

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 18، ص: 470

آنگاه امام اینچنین به سخن خود ادامه داد:

«همانا از جمله سخت ترین تكالیف الهی درباره بندگان سه چیز است:

«یكی رعایت عدل و انصاف میان خود و دیگران، آن اندازه كه با برادر مسلمان خود آنچنان رفتار كند كه دوست دارد او با خودش چنان كند.

«دیگر اینكه مال خود را از برادران مسلمان مضایقه نكند و با آنها به مواسات رفتار كند.

«سوم یاد كردن خداست در همه حال، اما مقصودم از یاد كردن خدا این نیست كه پیوسته سبحان اللَّه و الحمد للَّه بگوید، مقصودم این است كه شخص آنچنان باشد كه تا با كار حرامی مواجه شد، یاد خدا كه همواره در دلش هست جلو او را بگیرد.» «1»

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 18، ص: 471

حق مادر

زكریا، پسر ابراهیم، با آنكه پدر و مادر و همه فامیلش نصرانی بودند و خود او نیز بر آن دین بود، مدتی بود كه در قلب خود تمایلی نسبت به اسلام احساس می كرد؛ وجدان و ضمیرش او را به اسلام می خواند. آخر برخلاف میل پدر و مادر و فامیل، دین اسلام اختیار كرد و به مقررات اسلام گردن نهاد.

موسم حج پیش آمد. زكریای جوان به قصد سفر حج از كوفه بیرون آمد و در مدینه به حضور امام صادق علیه السلام تشرف یافت. ماجرای اسلام خود را برای امام تعریف كرد. امام فرمود:

«چه چیز اسلام نظر تو را جلب كرد؟» گفت:

«همین قدر می توانم بگویم كه سخن خدا در قرآن كه به پیغمبر خود می گوید:

«ای پیغمبر! تو قبلا نمی دانستی كتاب چیست و نمی دانستی كه ایمان چیست اما ما این قرآن را كه به تو وحی كردیم نوری قرار دادیم و به وسیله این نور هر كه را بخواهیم رهنمایی می كنیم» «1» درباره من صدق می كند.».

امام فرمود: «تصدیق می كنم، خدا تو را هدایت كرده است.»

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 18، ص: 472

آنگاه امام سه بار فرمود: «خدایا خودت او را راهنما باش.» سپس فرمود:

«پسركم! اكنون هر پرسشی داری بگو.» جوان گفت: «پدر و مادر و فامیلم همه نصرانی هستند، مادرم كور است، من با آنها محشورم و قهرا با آنها همغذا می شوم، تكلیف من در این صورت چیست؟».

- آیا آنها گوشت خوك مصرف می كنند؟.

- نه یا بن رسول اللَّه، دست هم به گوشت خوك نمی زنند.

- معاشرت تو با آنها مانعی ندارد.

آنگاه فرمود: «مراقب حال مادرت باش. تا زنده است به او نیكی كن. وقتی كه مرد جنازه او را به كسی دیگر وا مگذار، خودت شخصاً متصدی تجهیز جنازه او باش. در اینجا به كسی نگو كه با من ملاقات كرده ای. من هم به مكه خواهم آمد، ان شاء اللَّه در منا همدیگر را خواهیم دید.».

جوان در منا به سراغ امام رفت. در اطراف امام ازدحام عجیبی بود. مردم مانند كودكانی كه دور معلم خود را می گیرند و پی درپی بدون مهلت سؤال می كنند، پشت سرهم از امام سؤال می كردند و جواب می شنیدند.

ایام حج به آخر رسید و جوان به كوفه مراجعت كرد. سفارش امام را به خاطر سپرده بود. كمر به خدمت مادر بست و لحظه ای از مهربانی و محبت به مادر كور خود فروگذار نكرد. با دست خود او را غذا می داد و حتی شخصا جامه ها و سر مادر را جستجو می كرد كه شپش نگذارد. این تغییر روش پسر، خصوصاً پس از مراجعت از سفر مكه، برای مادر شگفت آور بود. یك روز به پسر خود گفت:

«پسر جان! تو سابقا كه در دین ما بودی و من و تو اهل یك دین و مذهب به شمار می رفتیم، این قدر به من مهربانی نمی كردی؟ اكنون چه شده است كه با اینكه من و تو از لحاظ دین و مذهب با هم بیگانه ایم، بیش از سابق با من مهربانی می كنی؟».

- مادر جان! مردی از فرزندان پیغمبر ما به من این طور دستور داد.

- خود آن مرد هم پیغمبر است؟.

- نه، او پیغمبر نیست، او پسر پیغمبر است.

- پسركم! خیال می كنم خود او پیغمبر باشد، زیرا این گونه توصیه ها و سفارشها جز از ناحیه پیغمبران از ناحیه كس دیگری نمی شود.

- نه مادر، مطمئن باش او پیغمبر نیست، او پسر پیغمبر است. اساسا بعد از پیغمبر

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 18، ص: 473

ما پیغمبری به جهان نخواهد آمد.

- پسركم! دین تو بسیار دین خوبی است، از همه دینهای دیگر بهتر است. دین خود را بر من عرضه بدار.

جوان شهادتین را بر مادر عرضه كرد. مادر مسلمان شد. سپس جوان آداب نماز را به مادر كور خود تعلیم كرد. مادر فرا گرفت، نماز ظهر و نماز عصر را به جا آورد.

شب شد، توفیق نماز مغرب و نماز عشاء نیز پیدا كرد. آخر شب ناگهان حال مادر تغییر كرد، مریض شد و به بستر افتاد. پسر را طلبید و گفت:

«پسركم! یك بار دیگر آن چیزهایی كه به من تعلیم كردی تعلیم كن.».

پسر بار دیگر شهادتین و سایر اصول اسلام یعنی ایمان به پیغمبر و فرشتگان و كتب آسمانی و روز بازپسین را به مادر تعلیم كرد. مادر همه آنها را به عنوان اقرار و اعتراف بر زبان جاری و جان به جان آفرین تسلیم كرد.

صبح كه شد، مسلمانان برای غسل و تشییع جنازه آن زن حاضر شدند. كسی كه بر جنازه نماز خواند و با دست خود او را به خاك سپرد، پسر جوانش زكریا بود «1»

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 18، ص: 474

محضر عالم

مردی از انصار نزد رسول اكرم آمد و سؤال كرد: «یا رسول اللَّه! اگر جنازه شخصی در میان است و باید تشییع و سپس دفن شود و مجلسی علمی هم هست كه از شركت در آن بهره مند می شویم، وقت و فرصت هم نیست كه در هر دو جا شركت كنیم، در هر كدام از این دو كار شركت كنیم از دیگری محروم می مانیم، تو كدامیك از ایندو را دوست می داری تا من در آن شركت كنم؟».

رسول اكرم فرمود: «اگر افراد دیگری هستند كه همراه جنازه بروند و آن را دفن كنند، در مجلس علم شركت كن. همانا شركت در یك مجلس علم از حضور در هزار تشییع جنازه و از هزار عیادت بیمار و از هزار شب عبادت و هزار روز روزه و هزار درهم تصدق و هزار حج غیرواجب و هزار جهاد غیرواجب بهتر است. اینها كجا و حضور در محضر عالم كجا؟ مگر نمی دانی به وسیله علم است كه خدا اطاعت می شود، و به وسیله علم است كه عبادت خدا صورت می گیرد. خیر دنیا و آخرت با علم توأم است، همان طور كه شر دنیا و آخرت با جهل توأم است.» «1»

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 18، ص: 475

هشام و طاووس یمانی

هشام بن عبد الملك، خلیفه اموی، در ایام خلافت خود به قصد حج وارد مكه شد. دستور داد یكی از كسانی كه زمان رسول خدا را درك كرده و به شرف مصاحبت آن حضرت نائل شده است حاضر كنند تا از او راجع به آن عصر و آن روزگاران سؤالاتی بكند. به او گفتند از اصحاب رسول خدا كسی باقی نمانده است و همه درگذشته اند. هشام گفت: «پس یكی از تابعین «1» را حاضر كنید تا از محضرش استفاده كنیم.» طاووس یمانی را حاضر كردند.

طاووس وقتی كه وارد شد، كفش خود را جلو روی هشام، روی فرش، از پای خود درآورد. وقتی هم كه سلام كرد برخلاف معمول كه هركس سلام می كرد می گفت: السلام علیك یا امیرالمؤمنین، طاووس به السلام علیك قناعت كرد و جمله «یا امیرالمؤمنین» را به زبان نیاورد. بعلاوه فورا در مقابل هشام نشست و منتظر اجازه نشستن نشد و حال آنكه معمولا در حضور خلیفه می ایستادند تا اینكه خود مقام خلافت اجازه نشستن بدهد. از همه بالاتر اینكه طاووس به عنوان احوالپرسی گفت:

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 18، ص: 476

«هشام! حالت چطور است؟».

رفتار و كردار طاووس، هشام را سخت خشمناك ساخت، رو كرد به او و گفت:

«این چه كاری است كه تو در حضور من كردی؟».

- چه كردم؟.

- چه كرده ای؟!! چرا كفشهایت را در حضور من درآوردی؟ چرا مرا به عنوان امیرالمؤمنین خطاب نكردی؟ چرا بدون اجازه من در حضور من نشستی؟ چرا این گونه توهین آمیز از من احوالپرسی كردی؟.

- اما اینكه كفشها را در حضور تو درآوردم، برای این بود كه من روزی پنج بار در حضور خداوند عزت درمی آورم و او از این جهت بر من خشم نمی گیرد.

اما اینكه تو را به عنوان امیر همه مؤمنان نخواندم، چون واقعا تو امیر همه مؤمنان نیستی، بسیاری از اهل ایمان از امارت و حكومت تو ناراضی اند.

اما اینكه تو را به نام خودت خواندم، زیرا خداوند پیغمبران خود را به نام می خواند و در قرآن از آنها به «یا داود» و «یا یحیی» و «یا عیسی» یاد می كند و این كار توهینی به مقام انبیا تلقی نمی شود. برعكس، خداوند ابولهب را با كنیه- نه به نام- یاد كرده است.

و اما اینكه گفتی چرا در حضور تو پیش از اجازه نشستم، برای اینكه از امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب شنیدم كه فرمود: «اگر می خواهی مردی از اهل آتش را ببینی، نظر كن به كسی كه خودش نشسته است و مردم در اطراف او ایستاده اند.».

سخن طاووس كه به اینجا رسید، هشام گفت:

«ای طاووس! مرا موعظه كن.» طاووس گفت:

«از امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب شنیدم كه در جهنم مارها و عقربهایی است بس بزرگ. آن مار و عقربها مأمور گزیدن امیری هستند كه با مردم به عدالت رفتار نمی كند.».

طاووس این را گفت و از جا حركت كرد و به سرعت بیرون رفت «1»

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری ج 18 485 گواهی ام علاء ..... ص : 484

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 18، ص: 477

بازنشستگی

پیرمرد نصرانی، عمری كار كرده و زحمت كشیده بود، اما ذخیره و اندوخته ای نداشت، آخر كار كور هم شده بود. پیری و نیستی و كوری همه با هم جمع شده بود و جز گدایی راهی برایش باقی نگذارد؛ كنار كوچه می ایستاد و گدایی می كرد. مردم ترحم می كردند و به عنوان صدقه پشیزی به او می دادند و او از همین راه بخور و نمیر به زندگانی ملالت بار خود ادامه می داد.

تا روزی امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب علیه السلام از آنجا عبور كرد و او را به آن حال دید. علی به صدد جستجوی احوال پیرمرد افتاد تا ببیند چه شده كه این مرد به این روز و این حال افتاده است، ببیند آیا فرزندی ندارد كه او را تكفل كند؟ آیا راهی دیگر وجود ندارد كه این پیرمرد در آخر عمر آبرومندانه زندگی كند و گدایی نكند؟.

كسانی كه پیرمرد را می شناختند آمدند و شهادت دادند كه این پیرمرد نصرانی است و تا جوانی و چشم داشت كار می كرد، اكنون كه هم جوانی را از دست داده و هم چشم را، نمی تواند كار بكند، ذخیره ای هم ندارد، طبعا گدایی می كند. علی علیه السلام فرمود:

«عجب! تا وقتی كه توانایی داشت از او كار كشیدید و اكنون او را به حال خود گذاشته اید؟! سوابق این مرد حكایت می كند كه در مدتی كه توانایی داشته كار كرده و

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 18، ص: 478

خدمت انجام داده است. بنابر این برعهده حكومت و اجتماع است كه تا زنده است او را تكفل كند. بروید از بیت المال به او مستمری بدهید.» «1»

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 18، ص: 479

حتی برده فروش

ماجرای علاقه مندی و عشق سوزان مردی كه كارش فروختن روغن زیتون بود نسبت به رسول اكرم، معروف خاص و عام بود. همه می دانستند كه او صادقانه رسول خدا را دوست می دارد و اگر یك روز آن حضرت را نبیند بیتاب می شود. او به دنبال هر كاری كه بیرون می رفت، اول راه خود را به طرف مسجد (یا خانه رسول خدا یا هر نقطه دیگری كه پیغمبر در آنجا بود) كج می كرد و به هر بهانه بود خود را به پیغمبر می رساند و از دیدن پیغمبر توشه برمی گرفت و نیرو می یافت، سپس به دنبال كار خود می رفت.

گاهی كه مردم دور پیغمبر بودند و او پشت سر جمعیت قرار می گرفت و پیغمبر دیده نمی شد، از پشت سر جمعیت گردن می كشید تا شاید یك بار هم شده چشمش به جمال پیغمبر اكرم بیفتد.

یك روز پیغمبر اكرم متوجه او شد كه از پشت سر جمعیت سعی می كند پیغمبر را ببیند. پیغمبر هم متقابلا خود را كشید تا آن مرد بتواند به سهولت او را ببیند. آن مرد در آن روز پس از دیدن پیغمبر دنبال كار خود رفت اما طولی نكشید كه برگشت.

همینكه چشم رسول خدا برای دومین بار در آن روز به او افتاد، با اشاره دست او را نزدیك طلبید. آمد جلو پیغمبر اكرم و نشست. پیغمبر فرمود:

«امروزِ تو با روزهای دیگر فرق داشت. روزهای دیگر یك بار می آمدی و بعد

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 18، ص: 480

دنبال كارت می رفتی، اما امروز پس از آنكه رفتی، دومرتبه برگشتی، چرا؟».

گفت:

«یا رسول اللَّه! حقیقت این است كه امروز آن قدر مهر تو دلم را گرفت كه نتوانستم دنبال كارم بروم، ناچار برگشتم.».

پیغمبر اكرم درباره او دعای خیر كرد. او آن روز به خانه خود رفت اما دیگر دیده نشد. چند روز گذشت و از آن مرد خبر و اثری نبود. رسول خدا از اصحاب خود سراغ او را گرفت، همه گفتند: «مدتی است او را نمی بینیم.» رسول خدا عازم شد برود از آن مرد خبری بگیرد و ببیند چه بر سرش آمده. به اتفاق گروهی از اصحاب و یارانش به طرف «سوق الزیت» (یعنی بازاری كه در آنجا روغن زیتون می فروختند) راه افتاد. همینكه به دكان آن مرد رسید دید تعطیل است و كسی نیست. از همسایگان احوال او را پرسید، گفتند: «یا رسول اللَّه! چند روز است كه وفات كرده است.».

همانها گفتند: «یا رسول اللَّه! او بسیار مرد امین و راستگویی بود، اما یك خصلت بد در او بود.».

- چه خصلت بدی؟.

- از بعضی كارهای زشت پرهیز نداشت، مثلا دنبال زنان را می گرفت.

- خدا او را بیامرزد و مشمول رحمت خود قرار دهد. او مرا آنچنان زیاد دوست می داشت كه اگر برده فروش هم می بود خداوند او را می آمرزید «1»

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 18، ص: 481

خیارفروش

در قرن دوم هجری، مسأله سه طلاقه كردن زن در یك مجلس و یك نوبت، مورد بحث و گفتگوی صاحبنظران بود. بسیاری از علما و فقهای آن عصر معتقد بودند كه سه طلاق در یك نوبت- بدون اینكه رجوعی در میان آنها فاصله شود- درست است. اما علما و فقهای شیعه به پیروی از امامان عالیقدر خود اینچنین طلاقی را باطل و بی اثر می دانستند. فقهای شیعه می گفتند سه طلاق كردن زن در صورتی درست است كه در سه نوبت صورت گیرد، به این معنی كه مرد زن را طلاق دهد و سپس رجوع كند، دوباره طلاق دهد، باز رجوع كند، آنگاه برای سومین نوبت طلاق دهد. در این هنگام است كه حق رجوع در عده از مرد سلب می شود. بعد از عده نیز حق ازدواج مجدد ندارد، مگر بعد از آنكه تشریفات «محلل» صورت گیرد، یعنی آن زن با مرد دیگری ازدواج كند و با یكدیگر آمیزش كنند، بعد میانشان به طلاق یا وفات جدایی بیفتد.

مردی در كوفه زن خود را در یك نوبت سه طلاقه كرد و بعد، از عمل خود پشیمان شد، زیرا به زن خود علاقه مند بود و فقط یك كدورت و شكرآب جزئی سبب شده بود كه تصمیم جدایی بگیرد. زن نیز به شوهر خود علاقه داشت. از این رو هر دو نفر به فكر چاره جویی افتادند.

این مسأله را از علمای شیعه استفتاء كردند. همه به اتفاق گفتند چون سه طلاق در

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 18، ص: 482

یك نوبت واقع شده باطل و بی اثر است و بدین علت شما هم اكنون زن و شوهر قانونی و شرعی یكدیگر هستید. اما از طرف دیگر عامه مردم به پیروی از سایر علما و فقها می گفتند آن طلاق صحیح است و آنها را از معاشرت یكدیگر برحذر می داشتند.

مشكله عجیبی پیش آمده بود؛ پای حلال و حرام در امر زناشویی در میان بود.

زن و شوهر هر دو مایل بودند كه مثل سابق به زندگی خود ادامه دهند، اما نگران بودند كه نكند طلاق صحیح باشد و آمیزش آنها از این به بعد حرام، و فرزندان آینده آنها نامشروع باشند.

مرد تصمیم گرفت به فتوای علمای شیعه عمل كند و طلاق واقع شده را «كأن لم یكن» فرض كند. زن گفت تا خودت شخصا از امام صادق این مسأله را نپرسی و جواب نگیری دل من آرام نمی گیرد.

امام صادق علیه السلام در آن وقت در شهر قدیمی حیره (نزدیك كوفه) به سر می برد. مدتی بود كه سفّاح، خلیفه عباسی، آن حضرت را از مدینه احضار و در آنجا او را به حال توقیف و تحت نظر نگاه داشته بود و كسی نمی توانست با امام رفت و آمد كند یا هم سخن بشود.

آن مرد هر نقشه ای كشید كه خود را به امام برساند موفق نشد. یك روز كه در نزدیكی توقیفگاه امام ایستاده بود و در اندیشه پیدا كردن راهی برای راه یافتن به خانه امام بود، ناگهان چشمش به مردی دهاتی از مردم اطراف كوفه افتاد كه طبقی خیار روی سر گذاشته بود و فریاد می كشید:

«آی خیار! آی خیار!».

با دیدن آن مرد دهاتی، فكری مثل برق در دماغ وی پیدا شد. رفت جلو و به او گفت:

«همه این خیارها را یكجا به چند می فروشی؟».

- به یك درهم.

- بگیر این هم یك درهم.

آنگاه از آن مرد دهاتی خواهش كرد چند دقیقه روپوش خود را به او بدهد بپوشد و قول داد به زودی به او برگرداند.

مرد دهاتی قبول كرد. او روپوش دهاتی را پوشید و نگاهی به سراپای خود انداخت، درست یك دهاتی تمام عیار شده بود. طبق خیار را روی سر گذاشت و فریاد

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 18، ص: 483

«آی خیار! آی خیار!» را بلند كرد، اما مسیر خود را در جهت مطلوب یعنی از جلو خانه امام صادق قرار داد.

همینكه به مقابل خانه امام رسید، غلامی بیرون آمد و گفت: آهای خیارفروش بیا اینجا.

با كمال سهولت و بدون اینكه مأمورین مراقب متوجه شوند، خود را به امام رساند. امام به او فرمود:

«مرحبا خوب نقشه ای به كار بردی! حالا بگو چه می خواهی بپرسی؟».

- یابن رسول اللَّه! من زن خود را در یك نوبت سه طلاقه كرده ام. با اینكه از هر كس از علمای شیعه پرسیده ام همه گفته اند این چنین طلاقی باطل و بی اثر است، باز قلب زنم آرام نمی گیرد، می گوید تا خودت از امام سؤال نكنی و جواب نگیری من قبول نمی كنم. از این رو با این نیرنگ خودم را به شما رساندم تا جواب این مسأله را بگیرم.

- برو مطمئن باش كه آن طلاق باطل بوده است. شما زن و شوهر قانونی و شرعی یكدیگر هستید «1»

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 18، ص: 484

گواهی ام علاء

مسلمانان در مدینه مجموعا دو گروه بودند: گروه ساكنین اصلی، و گروه كسانی كه به مناسبت هجرت رسول اكرم به مدینه، از خارج به مدینه آمده بودند. آنها كه از خارج آمده بودند «مهاجرین»، و ساكنین اصلی «انصار» خوانده می شدند. مهاجرین چون از وطن و خانه و مال و ثروت و احیانا از زن و فرزند دست شسته و عاشقانی پاكباخته بودند، سروسامان و زندگی و خانمانی از خود نداشتند. از این رو انصار با نهایت جوانمردی، برادران دینی خود را در خانه های خود پذیرایی می كردند.

حساب مهمان و میزبان در كار نبود، حساب یگانگی و یكرنگی بود. آنها را شریك مال و زندگی خود محسوب می كردند و احیانا آنها را بر خویشتن مقدم می داشتند «1» عثمان بن مظعون یكی از مهاجرین بود كه از مكه آمده بود و در خانه یكی از انصار می زیست. عثمان در آن خانه مریض شد. افراد خانه، مخصوصا «ام علاء انصاری» كه از زنان باایمان بود و از كسانی بود كه از ابتدا با رسول خدا بیعت كرده بود، صمیمانه از او پرستاری می كردند. اما بیماری اش روز به روز شدیدتر شد و عاقبت به همان بیماری از دنیا رفت.

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 18، ص: 485

افراد خانه كاملا به قدرت ایمان و پایه عمل عثمان بن مظعون پی برده و دانسته بودند كه او به راستی یك مسلمان واقعی بود. میزان علاقه و محبت رسول اكرم را نسبت به او نیز به دست آورده بودند. برای هر فرد عادی كافی بود كه به موجب این دو سند، شهادت بدهند كه عثمان اهل بهشت است.

در حالی كه مشغول تهیه مقدمات دفن بودند رسول اكرم وارد شد. ام علاء همان وقت رو كرد به جنازه عثمان و گفت:

«رحمت خدا شامل حال تو بادای عثمان! من اكنون شهادت می دهم كه خداوند تو را به جوار رحمت خود برد.».

تا این كلمه از دهان ام علاء خارج شد، رسول اكرم فرمود:

«تو از كجا فهمیدی كه خداوند عثمان را در جوار رحمت خود برد؟!».

- یا رسول اللَّه! من همین طوری گفتم وگرنه من چه می دانم.

- عثمان رفت به دنیایی كه در آنجا همه پرده ها از جلو چشم برداشته می شود. و البته من درباره او امید خیر و سعادت دارم. اما به تو بگویم، من كه پیغمبرم درباره خودم یا درباره یكی از شما اینچنین اظهارنظر قطعی نمی كنم.

ام علاء از آن پس درباره احدی اینچنین اظهارنظر نكرد. درباره هركس كه می مرد، اگر از او می پرسیدند، می گفت:

«فقط خداوند می داند كه او فعلا در چه حالی است.».

پس از مدتی كه از مردن عثمان گذشت، ام علاء او را در خواب دید در حالی كه نهری از آب جاری به او تعلق داشت. خواب خود را برای رسول اكرم نقل كرد.

رسول اكرم فرمود:

«آن نهر، عمل اوست كه همچنان جریان دارد.» «1»